ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
خیلی ساده میگویم
تابرای همه قابل درک باشد
ازاهالی ی زمین بودم بازمین بودم
نمیدانم ناگهان چه شد
زمین کوچک بود؟من کوچک بودم؟
ازجنس آنهانبودم؟آنهاازجنس من نبودن؟
قدرشان راندانستم؟آنهاقدرم راندانستن؟
هرچه که بودبکارهم نیامدیم واوضاع بیخ پیداکرد.
رانده شدم ورهاگشتم
درسرزمین بی کسی های مطلق
تااینکه بدره های بی انتهازیبای کوهستان رسیدم
ودرقله هایش پروازکودکی ام به اوج رسید.
اکنون میدانم که دیگراززمین نیستم
ازکوهستانم وکوهستان مالک من است
وزمین وانسانهادوست من..........
نویسنده/ ودبیرهیئت : ناجی ثاجبی
سلام وب خوبی دارین خوشحال میشم به ما هم سر بزنید و نظرات و انتقاد سازنده خود را مطرح سازید
دستی به سپیدی روز
پنجره را گشود
سرما و سوز
بیدار
بر پلک های من نشست...
...
اکنون خاکستر شب را
باد
در کوچه می برد...